نقاب
نويسندگان
لینک دوستان





مردي که تا بام دنيا دويد

مقدمه

اين حماسيه يک مرد 43 ساله است که هدف خود را از خواستن آغاز کرد و به توانستن پايان داد کاري که او کرد در حد خود ستايش انگيز است. چهار روز دويدن و تنها يک شب آنهم با لرز و سرماي زياد 5 ساعت خوابيدن در اين حماسه به ترکيب دو ورزش با همديگر برخورد مينماييم.

برخورد کوهنوردي و دو استقامت شايد کار اين مرد را بتوان به کار قهرمان ارنست همينگوي در داستان مرد پير و دريا مقايسه کرد هر دو مي خواستند چيزهايي را فتح کنند و کارهاي بزرگي را انجام دهند و در اين هدف خود موفق شدند. يکي به فتح کوسه ماهي بزرگ و يکي به فتح قله بزرگ يکي در بازگشت دستهايش پينه بسته بود و ديگري در بازگشت پاهايش تاول زده بود و هر دو باخود هيچ چيز نياوردند بجز رضايت خاطر.

لانک آکار داستان مرد پير و دريا را در قرن ما در ارتفاعات کوهستان زنده کرد لانک آکر مرد پير کوهستان در راه رسيدن به کوه کوآنکو با 6096 متر ارتفاع او مي رود تا براي پير درياي ارنست همينکوري همزادي بيافريند.

ده روز قبل بود که من چنين تصميم ماجرا جويانه اي گرفتم تصميم به دويدن از کاتماندو ( پايتخت نپال ) تا پايه هاي کوه اورست اين فکر هميشه براي من يک آرزو بوده يک روز احساس کردم که ديگر طاقت ندارم و بايد اين کار را انجام بدهم آن روز روز تصميم بود آن لحظه، لحظه اجرا.

خيلي ها با پاي پياده از کاتماندو و به پاي کمپ بالا پاتر در پايه هاي کوه اورست رفته اند امام هرگز نشنيده بودم کسي اين راه را با دويدن طي کن البته بعدها شنيدم که براي ديدن در روي اين مسير رکود هم ثپت شده است. اين رکورد متعلق به يک شرپا به نام گلخانر بود. اما او اين مسير را برعکس دويده بود يعني کالاپاتار با کاتماندو ف خب اين خيلي ساده تر بود چونکه تمام راه شيب دارد و از بالا به پايين کوه است در حاليکه من ميخواستم از پايين به بالا بدوم. قبل از حرکت بايد اطلاعات راجع به وضعيت ارتفاع ، موقعيت جاده عبور، مسافت واقعي و اينکه اصولا در اين مسير مي توان دويد يا خير کسب مي کردم. چنين اطلاعاتي به نظر غير ممکن مي رسد اما در زمانيکه به منظور انجام مسابقه و مارتن (هونرلولو ) درهاراني بسر مي بردم در زمانيکه در ماه دسامبر مجبور به عبور از چند کوه آتشفشاني گرديدم با زني ملاقات کردم که پسرش جزو گروه تجسس در کوههاي اورست بود اين گروه در آن کوهها وظايف تحقيقاتي و علمي بر عهده داشتند نام اين پسر جري رچ بود و ربولدرکارادو زندگي ميکند و اين محل از محل مسکوني من در چشمه هاي کلرادو زياد دور نبود شب سال نو را به همراه جري و همسرش سپري کردم.

اين زن و شوهر علاوه بر اين که کوهنوردان بزرگي بودند در دو استقامت نيز مهارت بسزايي داشتند ان چيزي را که مدتها بدنبالش بودم در همان چشمه يافتم. او اطلاعاتي بس کافي و غني ارائه داد آن شب در راه بازگشت به چشمه هاي کلرادو تصميم قطعي خود را گرفتم براي اجراي مقصودم در ماه اوريل.

نمي خواستم که قبل از مسابقات دو ماراتن بوستون چنين کاري را انجام دهم چونکه احتمالا ممکن بود انجام اين کار مرا سخت فرسوده نمايد و از اين طرف امادگي شرکت در دو ماراتن بوستون را نداشته باشم. و از طرفي بعد از اين مسابقات هم نمي توانم زياد صبر کنم چون اگر زياد معطل ميشدم فصل بارانهاي طولاني در اوايل ژوئن شروع مي شد و ديگر نمي شد کاري کرد. در جهت تدارکات و آماده نمودن خود بر مقدار تمرينات روزانه خو افزودم و به حدود 150 مايل ( هر مايل 584/1 کيلومتر ) در هفته رساندم و سعي کردم که تمرينات را هم کلا در روي تپه انجام دهم.

عزيمت به کاتماندو

کاتماندو شهري است بسيار زيبا در ارتفاع 4200 پاي از سطح دريا، در کاتماندو مستقيماً پيش پيش يک شرپا بنام ترکينک رفتم و در آنجا مايکل شني را هم ديدم او کار روقف امورد تربيت انجان دورا روبه راه کرد. با او در مورد همه چيز صحبت کردم باد در حال وزيدن بود و هواخيلي بد بدين جهت مي وزيد او به من توصيه کرد که چند روز دست نگهدارم اين خودش هم يک استراحت مي شد و هم اينکه مي توانستم به تماشاي ديدنيهاي اطراف شهر بروم البته نقش من اين بود که 130 مايل اول را يکسره و مستقيم بدوم تا به ده فرشي برکم دويدن در اين مسافت حدود 24 ساعت طول مي کشيد بعد يک کمي توي آن ده بخوابم و بعد از آنجا مستقيم و يک نفس تا کالاپاتار بدوم.

مردم نپال آدم هاي خيلي آرام بدون قيل و قال زندگي امروزي هستند به نظر مي رسد که آنها بر اين عقيده که زندگي کن و بگذار زندگي کنند اعتقاد دارند. مسافت بين کاتماندو تا ده فرشي يک مسافت شب دار است و من بايد واقعا از اين راه شيب دراد دلي از عزا در مي آوردم. چونکه بقيه راه کوهستاني و سربالايي است اما بعد بايد کند بدوم در آنجا بايد افکار خود را متوجه مقصد بعدي و ده بعدي منمايم. مهمترين رکن کار در اين برنامه به عقيده من مسافت است. من بايد آرام مثل بولدوزر به جلو بروم- توقف جايز نيست در هر گام که به جلو بر مي دارم بايد اين شعار را در ذهن خود بگردانم که هدف من چيست و چه مي خواهم بکنم بدانم که دوست ندارم کسي دست مرا بگيرد و اين هدف که حتماً موفق خواهم شد و تنها سوال اين باشد که چقدر طول مي کشد همسرم باربارا در روز شنبه زودتر از من به مامشه بازار پرواز کرد روز شنبه 22 اوريل در احال من خود را از لحاظ رواني براي دويدن آماده مي کردم.

حدود ساعت 5 بعد از ظهر رفتم پيش ترکينک همان شرپايي که ذکرش آمد لباس هاي مخصوص دو را پوشيدم کوله بار خود را بسته و چند لحظه اي صبر کردم تا چند عکس به يادگاري گرفته شود. در کوله بارم يک باراني نايلوني يک فنجان و نلبکي يک قمقمه آب چندتا کريستال يددار براي تصفيه آب و مقداري روپيه که برابر هشت دلار مي شد نهاده بودم مايکل شني 5 تا ياداشت کوچک به من داده بود که روي همه آنها يک مطلب مهم به زبان نپالي نوشته شده بود تا در صورت لزوم آن را به نپالي ها نشان بدهم و مرا راهنمائي کنند روي آنها نوشته شده بود : لطفا به اين شخص کمک کنيد او احتياج به کمک شما دارد من کفش هاي مخصوص دوميداني را پوشيده بودم و يک بلوز سياه پشمي به تن کرده بودم و يک کلاه نقابدار آفتابي بر سر گذاشته بودم البته با خودم چند چراغ قوه نبردم چونکه نور ماه در انجا ها تصور مي شد که خيلي روشن باشد اما در عوض يک نقشه بردم.

آغاز حرکت    

وقتي که کاتماندو را ترک کردم هنوز روز هنگام بود و حرکت خود را بر روي آن جاده قديمي که توسط چيني ها در جهت ارتباط چين با کاتماندو ساخته شده آغاز کردم. نقشه ام اين بود که تا رسيدن به دهکده اي که نزديک رودخانه بزرگ بود اين راه را ادامه دهم و بعد از آنجا با استفاده از يک ميان بر يک ساعت راه خود را نزديکتر نمايم. 12 مايل ( 19 کيلومتر و 8 متر) دويدم به تدريج احساس نشاط و شادابي سراپاي مرا فرا گرفت و حس کردم که دارم گرم مي شوم در اين مسافت تصميم گرفتم که آب قمقمه را بنوشم آب برايم خيلي گوارا بود. بعد به راه خود ادامه دادم تا به ميان بري کوتاه در جهت رفتن به اين کوه رسيدم احساس کردم کاملا قبراق و سرحال مي باشم. به سوي سربالايي ها دويدم رفتن به آن سو که خيال مي کردم دهکده دلگات است اما فرضيه من اشتباه بود حالا هوا کاملا تاريک شده بود خيلي هوس کرده بودم که يک فنجان چاي بنوشم اما هرجا را که گشتم يک دکه باز نديدم به هر حال يک کوره مکاني را يافتم ولي آنها به من توجهي نکردن. پرسيدم مگر آنجا دلگات نيست آنها گفتند خير اينجا بونيات است. بله ميان بر را اشتباهي زده بودم. اينجا تازه در نيمه راه رسيدن به دلگات بود. پس من باز کوله بار خود را بر پشت نهادم و بدون اينکه چيزي بنوشم يا حتي آبي در قمقمه بريزم به راه خود ادامه دادم هوا همچون زغال سياه تاريک بود احساس تشنگي يواش يواش فشار مي آورد در پاهايم به تدريج مزه تلخ درد را حس مي کردم. مدت مديدي طول کشيد تا احساس کردم که کفش ها در پاهايم لق مي خورند. ميدانيد من هرگز جوراب نمي پوشيدم امام در اينجا حس مي کردم که پاهايم عرق کرده اند و اين عرق ها هم موجب ايجاد تاول و هم موجب لق خوردن کفش در پاهايم مي شد تازه 30 مايل تمام شده بود. امام حس مي کردم که زوارم در افته از دست اين پاهايم  داشتم ذله مي شدم. ناگهان دريافتم که نه آب دارم و نه دواونه غذا گندش را درآورده بودم فهميدم که هنوز شروع نکرده دارم از حال ميرم تازه اين آسان ترين قسمت راه بود حالا واي به حال قسمت هاي مشکلش.

تا آن موقع 6 مايل در ساعت ميدويدم که اين سرعت معمولي من بود ولي از آنجا به بعد مجبور شدم که از سرعت خود بکاهم سرانجام انقدر تشنه شدم که ديگر نمي توانستم تحمل کنم ديگر تصميم گرفتم که از هر گودالي جاي شده ابي پيدا کنم و بنوشم. نهري يافتم و قمقمه را در ان پر از آب کردم بعد کريستال هاي يددار را در آن انداختم بعد از اينکه 15 دقيق ديگر دويدم لحظه اي درنگ نکردم و آب را نوشيدم در آن لحظه حس کردم که يک آدم خوشبختم.

گمشده اي در تاريکي

چندين راه را آزمايش کردم اما چيز بي ثمر بود و سرانجام فهميدم که گمشده ام ديگر چاره اي نبود، پس به کنار رودخانه نشستم و تا طلوع خورشيد به انداختن سنگ به طوي رودخانه مشغول گرديدم. خوشبختانه بامداد باربرهايي را يافتم که راه صحيح را نشان دادند و اين يک راه ديگر بود و يک کمک بزرگ در واقع ميان بر بزرگ در دل اين کوه عظيم از اين راه من از ارتفاع 2 هزار پايي به ارتفاع 7500 پايي مي رسيدم در آن نزديکيهاي بالا يک قهوه خانه دنج بود.ايم ميان بر از ميان يک توده خاک رس سرخ رنگ مي گذشت و راه پر شده بود از تخته سنگ هايي که هر کدام به اندازه يک خودرو بود و به تدريج وقتي کمي به جلو رفتم تبديل به بستر رودخانه اي شد که آب به طرف من هجوم مي آورد منظورم اين نيست که فقط چند قطره آب در ته رودخانه باشد نه بلکه مثل يک رودخانه عزيم که مجبور شدم از روي تخته سنگ هاي روي آب دانه دانه بپرم. عبور از اين کوه خيلي مشکل بود گويي که حدود ساعت 9 صبح بود که به آن قهوه خانه رسيدم حالا حس کردم که وضعم خيلي خوب است اما قهوه خانه نتوانست آن تصور رويايي که در ذهن خود ساخته بود را برآورده نمايد آنجا بدترين قهوه خانه دنيا بود.

مدار تکرار 

بعد از ترک قهوه خانه تازه فهميدم که دويدن در کوهستان هاي نپال يعني چه از يک کوه بالا مي رويد به قله اش مي رسيد از آنطرفش ميرويد پايين رودخانه سبز مي شود از آن رد مي شويد از کوه بعدي بالا ميرويد از انطرفش پايين ميرويد از رودخانه ديگري رد مي شويد. و اين کار را در تمام روز ادامه مي دهيد. سعي مي کردم که ژازهاي فوق مارتن را تام اسلو را پيروي کنم اما اينجا آمريکا نبود، اينجا با آنجا خيلي فرق داشت کاري که مي توانستم بکنم اين بود که تا پر شيب ترين قسمت کوهها راه بروم بعد از انجا با سرعت دو برابر به پايين کوهها سرازير شوم در مسابقه اي که هرگز موفق به رسيدن به من نخواهيد شد ( مگر اينکه مجروح شده باشم ) من در اين سراشيبي ها مثل يک ماهي بدون غضروف هستم براي اينکه کمي از نمودار تغييرات ارتفاع برايتان بگيرم تنها تنها از ده مامشه بازار تا ده بعدي چهار مايل فاصله ايت اما در اين راه از ارتفاع 11 هزار پايي به ارتفاع 12 هزار پايي مي رويد، بعد به ارتفاع 10 هزار پايي نزول مي کنيد و البته کمبود هوا به علت ارتفاع بالا زياد اذيت نمي کرد ولي باران بد جور دلخورم کرده بود وقتي که به قهوه خانه بعدي رسيدم باران هنوز داشت شرشر مي امد تصميم گرفتم که شب را در انجا سپري کنم چون که هيچ کدام از ما ديگر ناي راه رفتن در آن باران سيل آسا را هيچگونه لحاف و پتو يا نظير اين در بساطش نداشت از هر سوراخ سمبه اين قهوه خانه صدايي هم باد به داخل ميوزيد اصلا هيچ تصورش را هم کرده اند ما در ارتفاع ده هزار پايي بوديم و خب معلومه که اينجا سرمايش از سرماي بيرون هم بدتر است معولا من شبي 5 ساعت بيشتر نمي خوابم آنشب هم ساعت 5 خوابيدم و يک بعد از نيمه شب بيدار شدم بعد داشت کفرم در مي آمد نه جايي ميتوانستم بروم و نه کاري بکنم فقط بايد روي ان تخت ها مي افتادم و هي ميلرزيدم و هي به خودم مي گفتم پسر بلند شو به يک تکاني به خودت بده و بپر بالا و بپر پايين تا ديگر نلرزي ولي انقدر هوا سرد بود که از جايم حال تکان خوردن نداشتم. آن شب يک شب طولاني و وحشتناک بود استراحتي با اعمال شاخه.

صبح روز سوم

وقتي که خورشيد طلوع کرد خيلي زيبا شده بود زيبا و دوست داشتني طوري که بي اختيار مي خواستم ان را بپرستم و اين زيبايي به خاطر توقف باران بود. اون همسفر ناشناس از خواب بيدار شد در جايي گرم صبحانه اي لذيذ را طبخ کرد و بعد از صرف انها به راه خود ادامه داديم امام جند ساعت بعد باران بار ديگر مهموني رقصاني خودش را شروع کرد. مجبور شدم که کناري بکشم و پناهگاهي پيدا نمايم وقتي که باران کمي آرام گرفت بار ديگر به جاده برگشتم اما جاده کاملا گل آلود شده بود و اين به طور قابل ملاحظه اي از سرعت مي کاهيد. در تمام روز تنها 20 مايل حرکت کرده بودم يعني بدترين ميزان دويدني که ممکن بود. دهکده شانگاما رساندم اينجا دهکده قبيله شرپا است آنها از من استقبال گرمي کردند و مرا به يک کلبه اي که يک درو چهار تا ديوار داشت بردند و برايم غذاي خوشمزه و پتو ولحاف آوردند قبيله شرپا يکي از قبايل نپال است که آنها به اين جهت معروف شده اند که مي توانند باربران خوبي براي عبور از نقاط مرتفع و صخره هاي کوهستان باشند نکته جالب ديگر آنکه از زبان انگليسي کم و بيش چيزهايي سرشان مي شد.به خصوص بچه هايشان خوب انگليسي صحبت مي کنند و اين بدان علت است که در مدارس انگليسي تمرين مي شود من از صحبت با اين بچه ها کيف مي کردم صبح روز بعد وقتي قهوه خانه را ترک کردم دوتا نپالي که يکي از انها يک شرپا بود به دنبال من راهي شدند آنطوريکه از حرکات انها معلوم بود خيلي دوست داشتند که درد برمن بپا کنن و سر به سر من بگذارند کمي بر سرعتم افزودم آنها نيز افزودند بعد فهميدم که انها مامور دولت نبودند و يک کاري در يکي از دهکده ها داشتند بايد هر چه بيشتر عجله مي کردند به هر حال اين خودش شگفت آور بود چون مردم آنجا هرگز عادت به دويدن نداشتند. 

افکار يک ماجراجو

در ذهن و روح هر ماجراجويي ماجرا دورميترند براي ماجراجو ترس و خطر مفهومي ندارد ماجراجو هرگز مايوس نمي شود و ماجراجويي براي او يک عنصر حياتي است يک حالت رمانتيک که با تلاش هاي بدني به وصف در مي آيد اعتقاد به خود شايد مضحک باشد، اما جدي است. از ديدگاه من قدرت و نظم ذهني دو عنصر حلال مي باشند.

 صبح روز بعد با طلوع خورشيد به حرکت درآمدم در پايين دره و در کنار رودخانه يک قهوه خانه بود، رفتم آنجا تا چاي بنوشم و در آنجا متوجه شدم که بعضي از راهنمايان شرپا انگليسي صحبت مي کنندئ آنها يک باربر را به من نشان دادند که مي خواست به طرف مامشه بازار برور، جائيکه قبل از رفتن به کوه کالاپاتار قرار بود به آنجا بروم باربر اگرچه پابرهنه بود امام مي توانست تحمل بسياري از سختي هار را بنمايد. جاده بر اصثر باران به خوبي شسته شده بود و من چند ساعتي به دنبال او رفتم. گامهايم را در جاي گامهاي او مي گذاشتم با يک ميان بر راه 5 ساعت کوتاه تر شد، در ساعت شش آن شب از آخرين قسمت کوه بالا رفتم در آن طرف کوه مامشه بازار قرار داشت آنجا ميعادگاه من و همسرم باربارا بود، وقتي که به نزديکي هاي آن ده رسيدم به خود گفتم هي جي اگر باربارا را ملاقات کني و شب را در يک جاي گرم با اطمعه واشر به لذيذ سپري کني در اين صورت هيچ حال و حوصله بلند شدن و ادامه راه را نداري بهره که از خير اين موضوعي بگذري و از همين حالا يکسره به طرف آن کوه بروي، پس بدون توقف يکسره از ميان دهکده مامشه بازار عبور کردم حدود 4 مايل بعد از دهکده برف شروع شد و هوا کاملا ضلمات از بعد از ترک مامشه بازار تا اينجا از دوتا کوه بالا رفته بودم و پايين آمده بودم و اين مسائل دشواري هاي بسياري را ايجاد مي کرد. جاده ها در آن بالاها خيلي نرم بودند و همه راهها به يک مصلح ختم مي شدند بنابراين اگرچه هوا خيلي تاريک بود ( ب علت اين که ماه در آسمان نمي درخشيد ) راه را گم نکردم.

وحشتناک بود حالا به 13 هزار پايي رسيده بودم به علت تاريکي هوا گويي اجنه اطراف را محاصره کرده بودند خيلي وحشتناک بود به بعضي از اين کوهها پاي آدمي زاد هنوز برخورد نکرده بود و هيچگونه اسمي نداشتند. وقتي که برف بند آمد به دهکده لوپوش رسيدم اين دهکده شامل دو کلبه و يک قهوه خانه بود اينجا آخرين منزلگاه قبل از رسيدن به کوه کالاپاتار بود و تنها 7 مايل با انجا فاصله داشت. در ساعت 8 صبح صعود از کالاپاتار را آغاز کردم، يک کوه عظيم سياه زنجيره اي اصولا آن طور که شنيده ام کالاپاتار يعني صخره هاي سياه و در واقع همچنين بود يعني مخلوطي از تخته سنگ و صخره گويي من سخت ترين مسابقه دو صحرانوردي در جهان مي خواستم بروم واقعا سخت بود. سرانجام بعد از مسافت ها دويدن در اين کوه عظيم که در گوشه اي از آن چشم انداز عظيم تر اورست را ميديدم حس کردم که ديگر يک قدم بيشتر نمي توانم بردارم فقط مي خواستم دراز بکشم و جان به جان افرين تسليم نمايم جداً خسته شده بودم آنقدر خسته بودم که وقتي به يک صخره تکيه دادم حس کردم حتي قدرت فکر کردن هم موجود نيست و چشمانم را نمي توانستم باز نگهدارم نبضم را گرفتم ديدم 60 تايي مي زند الان در ارتفاع 18200 پايي بودم فکر مي کردم که نزديک به موت هستم نبض لعنتي 60 تايي ميزد امام ناگهان به خود تکاني دادم و در خود احساس بزرگي و غرور نمودم. برخاستم و گامهاي خود را بر آن صخره هاي آخر نهادم صخره هايي که به سوي قله هدايت مي شد. آنقدر خسته بودم که ديگر از منظره ها لذت نمي بردم يا بايد از آن صخره خودم را پرت مي کردم توي آن دره و يا هرگز به مامشه بازار نمي رسيدم. 14 ساعت طول کشيد تا آن 19 مايل را از مامشه بازار تا قله کالاپاتار بپيمايم. و 10 ساعت طول کشيد تا به پايين سرازير شدم. و قتي که در مامشه باز به مسافرخانه بين المللي استراحت براي راهپيمايان رسيدم چهار روزو چهارده ساعت بود که ميدويدم ديگر جان از تنم داشت درميرفت و پاهايم خيلي بي قواره و بدقافه شده بودند.

احساس تکامل

گلخان آن شرپائي را که شش روزه اين مسافت را از بالا به پايين طي کرده بود ديدم و به او گفتم که رکوردش را شکستم و او به من کمک کرد تا لباسها از تنم کنده شود و بروي توي آن پاتيل بزرگ بنشينم صرو صورت خود را صفايي بدهم و به اصطلاح حمامي رفته باشم. مسافرخانه تنها محل اطراق 12 نفر بود که توريست هاي آمريکايي و استراليايي همه جا را پر کرده بودند امام به هر حال گوشه اي براي من پيدا شد. وقتي که غذا مي خوردم و چاي مينوشيدم چند ساعتي را مشغول صحبت با ميهمانان شدم غذاي جانانه اي را نوش جان کردم. غذا شير برنج بود به همراه اسپاگتسي گندم و گوشت بز صبح روز بعد سر تا پايام را نشاط زيادي فرا گرفته بود يکي از مسافران آنجا يک دکتر فيزيوتراپيست از اهالي دلوز بود او تمام تاولهاي روي پايم و کف پايم را دوا زد و معالجه کرد و تمام روز را در زير آفتاب به نوشيدن چاي گذراندم حالا که به آن زمان ها فکر مي کنم نوعي احساس تکامل و نوعي رضايت خاطر مرا فرا مي گيرد، بعد از بازگشت دلم مي خواست که بار ديگر بلافاصله اين برنامه را تکرار نمايم و اگر پاهايم وضع حسابي تري داشت فوري برميگشتم به کاتماندو.

فکر مي کنم که حالا حالاها اين رکورد شکسته نخواهد شد يعني رکورد دويدن از کاتماندو به کالاپاتار و مسئله مهم اين است که اين کار را که من که يک مرد 43 ساله هستم انجام داده ام يک مسافرت طولاني يک راه کاملا بيگانه حادثه تنها آن قسمتي بود که راه را گم کردم و عوضي رفتم و باز مجبور شدم برگردم و از يک راه ديگر بروم حالا مي خواستم در ماه مي بار ديگر به نپال برگردم و تا در چهار دوي ديگر شرکت کنم. اما قبل از آنها بايد به آرژانتين بروم تا قله اکونکارگوا در کوهاي آندس بروم. ارتفاع اين محل 22834 پا است و اينجا بالاترين نقطه در نيمکره جنوبي مي باشد تا آنجا که ميدانم 52 مايل مسافت دارد و رکورد بدست آمده سه روزه است و حالا مي خواهم آن را بشکنم. 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:, ] [ 15:50 ] [ Farhad ]

.: Weblog Themes By Mah Music :.

درباره وبلاگ

یک روز رسد ، غمی به اندازه کوه... یک روز رسد ، نشاط اندازه دشت... افسانه زندگی چنین است... در سایه : کوه... باید از دشت گذشت... ضمن خوش آمد گويي به تمامي عزيزاني كه به اين وبلاگ مراجعه نموده اند؛ در مورد اين وبلاگ بيشتر سعي شده است که جدیدترین مطالب و مقالات مربوط به این رشته ورزشی قرار گيرد تا از هر لحاظ مورد استفاده بازديدكنندگان محترم قرار بگيرد. در ضمن با توجه به اينكه به روز شدن اين وبلاگ سريع انجام مي پذيرد؛ از شما خواهش مي كنيم از آرشيو نيز ديدن فرماييد. نكته ي پاياني اينكه با توجه به اينكه بيشتر مقالات علمي و مطالب ديگر ،نوشته ي مدير وبلاگ مي باشد، خواهشمند است در صورت استفاده از اين مطالب ضمن كسب اجازه از مدير وبلاگ ، منبع آن را ذكر كنيد. هم اکنون منتظر نظرات و مطالب جدید شما دوستان عزیز می باشیم...
امکانات وب

ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 72
بازدید کل : 72706
تعداد مطالب : 124
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 2